جدول جو
جدول جو

معنی قی گرفته - جستجوی لغت در جدول جو

قی گرفته(یَ فَ دَ / دِ)
بقی آمده. بحالت قی افتاده، پوشیده از قی. مستور از ورقه ای از چرک و ریم. (فرهنگ فارسی معین) : با چشمهای قی گرفته اش به من نگاه کرد و لبخندی زد. (فرهنگ فارسی معین از چشمهایش علوی ص 176)
لغت نامه دهخدا
قی گرفته
کیخ گرفته آژیخناک پوشیده از قی مستور از ورقه ار از چرک و ریم: با چشمهای قی گرفته اش به من نگاه کرد و لبخندی زد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(صَ فِ نَ ظَ کَ دَ)
باده خوردن. شراب نوشیدن. می زدن:
روزی بس خرم است می گیر از بامداد
هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد.
منوچهری.
نه نه می نگیرم که میگون سرشکم
که خود زین می کم بها می گریزم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ رِ تَ / تِ)
تب دار. محموم. کسی که گرفتار تب شده باشد:
گر خلافش به کوه درفکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز.
فرخی.
، لرزان از تب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ تَ / تِ)
ماه گرفته. رجوع به ماه گرفته شود
لغت نامه دهخدا
(اِ / اُ دَ / دِ)
صف زده. صف بسته. رده بسته:
او می شد وجان بکف گرفته
ایشان پس و پیش صف گرفته.
نظامی.
رجوع به صف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ ءَ)
نفس گرفته. (انجمن آرا) (آنندراج) ، بدبوی و متعفن و گندیده. (ناظم الاطباء). پوستی را گویند که در وقت دباغت کردن بدبوی و گنده و متعفن شده باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). عطن (اصطلاح در پوست پیرایی). (یادداشت مؤلف) ، تف گرفته. (ناظم الاطباء) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ رِ تَ / تِ)
به خوی ددان برآمده. همخوی ددان شده. سبعیت یافته: مسبع،آنکه از صحبت ددان ددی گرفته باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دَ / دِ)
آبستن شده. بارگرفته (زن یا جانور ماده) ، زمینی که شایستگی کشت و زرع را پیدا کرده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جن زده. مصروع. دیودیده. دیودار. دیوزده:
لرزان به تن چو دیوگرفته
پیچان بجان چو مارگزیده.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دنبال گرفتن. در عقب رفتن. تعقیب کردن:
تو به آواز چرا میرمی از شیر خدا
چون پی شیر نگیری و نباشی نخجیر.
ناصرخسرو.
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته.
نظامی.
گریزان ره خانه را پی گرفت
شبی چند با عاملان می گرفت.
نظامی.
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمرد را پی گرفت.
سعدی.
شبی خفته بودم بعزم سفر
پی کاروانی گرفتم سحر.
سعدی.
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد غم خویشش
وآن سر وصل تو دارد که نباشد غم جانش.
سعدی.
زآن میی کز کام بویش تا نشد اندر دماغ
هیچ غم از طبعاهل فضل برنگرفت پی.
(از صحاح الفرس).
، رد پای برداشتن. بر اثر پای رفتن:
گراز گریزنده را پی گرفت
شبیخون زد و راه بر وی گرفت.
نظامی.
، در تداول خراسان، وقتی برف آب نشود و زمین را فروپوشد و استوارنشیند، گویند برف پی گرفته است.
- پی در گرفتن، رد پای برداشتن:
نقیبان راه جوئی برگرفتند
پی فرهاد را پی درگرفتند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ رِ تَ / تِ)
محموم. (اشتینگاس). تب گرفته. که به بیماری تب مبتلی باشد. رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ)
انس گرفته. الفت گرفته. عادت کرده. عید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ گِ رِ تَ / تِ)
خمیده. بخم. (یادداشت بخط مؤلف) :
کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود
اکنون شود به رأی و بتدبیر او چو تیر.
فرخی.
زین خم گرفته پشت من و ابروان تو.
منصور منطقی (از رادویانی).
بوده برجیس چون دبیر او را
چون کمان خم گرفته تیر او را.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ)
بدبو و گندیده. و متعفن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(پَ گِ رِ تَ / تِ)
کسی را گویند که جن با او یار شده باشد و او را ازمغیبات خبر دهد و از ماضی و مستقبل گوید و دزدبرده پیدا کند و هرچیز که در خاطر میگذرانی و ازو بپرسی بگوید و اگر خوابی دیده باشی و آنرا فراموش کرده باشی از او بپرسی جواب گوید و تعبیر نماید و از احوال غایب نیز خبر دهد و بعربی او را کاهن خوانند. (برهان قاطع). جن زده. پریدار. مصروع: یزدان بخش بسرائی فرود آمد، خداوند سرای را گفت بدین شهر شما هیچ کاهن هست یا هیچ پری گرفته ای او را بخوانید، گفت زنی هست او را بیاوردند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
خم چو پری گرفته ای یافته صرع و کرده کف
خطّ معزّمان شده برگ رز از مزعفری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا تَ)
حالت قی دست دادن کسی را، پوشیده شدن از قی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به قی گرفته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صف گرفته
تصویر صف گرفته
صف زده رده بسته
فرهنگ لغت هوشیار
پی گرفتن چیزی را. آنرا دنبال کردن در عقب وی رفتن: گریزان ره خانه را پی گرفت شبی چند با عاملان می گرفت. (نظامی)، رد پای برداشتن بر اثر پای رفتن: گر از گریزنده را پی گرفت شبیخون زد و راه بروی گرفت. (نظام)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پری گرفته
تصویر پری گرفته
کس یکه جن با او یار شده باشد و از مغیبات خبر دهد
فرهنگ لغت هوشیار
آبستن شده بار گرفته (زن یا جانور ماده)، زمینی که شایستگی کشت و زرع را پیدا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوی گرفته
تصویر بوی گرفته
بدبو گندیده متعفن
فرهنگ لغت هوشیار
تف گرفته، بد بوی و متعفن مخصوصا پوستی که در وقت دباغت بد بوی و گنده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قی گرفتن
تصویر قی گرفتن
کیخ گرفتن پوشیده شدن از قی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زه گرفته
تصویر زه گرفته
((زِ گِ رِ تِ))
آبستن شده، بار گرفته (زن یا جانور ماده)، زمینی که شایستگی کشت و زرع پیدا کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پی گرفتن
تصویر پی گرفتن
تداوم بخشیدن، تداوم دادن
فرهنگ واژه فارسی سره