بقی آمده. بحالت قی افتاده، پوشیده از قی. مستور از ورقه ای از چرک و ریم. (فرهنگ فارسی معین) : با چشمهای قی گرفته اش به من نگاه کرد و لبخندی زد. (فرهنگ فارسی معین از چشمهایش علوی ص 176)
بقی آمده. بحالت قی افتاده، پوشیده از قی. مستور از ورقه ای از چرک و ریم. (فرهنگ فارسی معین) : با چشمهای قی گرفته اش به من نگاه کرد و لبخندی زد. (فرهنگ فارسی معین از چشمهایش علوی ص 176)
باده خوردن. شراب نوشیدن. می زدن: روزی بس خرم است می گیر از بامداد هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد. منوچهری. نه نه می نگیرم که میگون سرشکم که خود زین می کم بها می گریزم. خاقانی
باده خوردن. شراب نوشیدن. می زدن: روزی بس خرم است می گیر از بامداد هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد. منوچهری. نه نه می نگیرم که میگون سرشکم که خود زین می کم بها می گریزم. خاقانی
نفس گرفته. (انجمن آرا) (آنندراج) ، بدبوی و متعفن و گندیده. (ناظم الاطباء). پوستی را گویند که در وقت دباغت کردن بدبوی و گنده و متعفن شده باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). عطن (اصطلاح در پوست پیرایی). (یادداشت مؤلف) ، تف گرفته. (ناظم الاطباء) (از برهان)
نفس گرفته. (انجمن آرا) (آنندراج) ، بدبوی و متعفن و گندیده. (ناظم الاطباء). پوستی را گویند که در وقت دباغت کردن بدبوی و گنده و متعفن شده باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). عطن (اصطلاح در پوست پیرایی). (یادداشت مؤلف) ، تَف گرفته. (ناظم الاطباء) (از برهان)
دنبال گرفتن. در عقب رفتن. تعقیب کردن: تو به آواز چرا میرمی از شیر خدا چون پی شیر نگیری و نباشی نخجیر. ناصرخسرو. ز گرمی روی خسرو خوی گرفته صبوح خرمی را پی گرفته. نظامی. گریزان ره خانه را پی گرفت شبی چند با عاملان می گرفت. نظامی. بلاجوی راه بنی طی گرفت بکشتن جوانمرد را پی گرفت. سعدی. شبی خفته بودم بعزم سفر پی کاروانی گرفتم سحر. سعدی. آن پی مهر تو گیرد که نگیرد غم خویشش وآن سر وصل تو دارد که نباشد غم جانش. سعدی. زآن میی کز کام بویش تا نشد اندر دماغ هیچ غم از طبعاهل فضل برنگرفت پی. (از صحاح الفرس). ، رد پای برداشتن. بر اثر پای رفتن: گراز گریزنده را پی گرفت شبیخون زد و راه بر وی گرفت. نظامی. ، در تداول خراسان، وقتی برف آب نشود و زمین را فروپوشد و استوارنشیند، گویند برف پی گرفته است. - پی در گرفتن، رد پای برداشتن: نقیبان راه جوئی برگرفتند پی فرهاد را پی درگرفتند. نظامی
دنبال گرفتن. در عقب رفتن. تعقیب کردن: تو به آواز چرا میرمی از شیر خدا چون پی شیر نگیری و نباشی نخجیر. ناصرخسرو. ز گرمی روی خسرو خوی گرفته صبوح خرمی را پی گرفته. نظامی. گریزان ره خانه را پی گرفت شبی چند با عاملان می گرفت. نظامی. بلاجوی راه بنی طی گرفت بکشتن جوانمرد را پی گرفت. سعدی. شبی خفته بودم بعزم سفر پی کاروانی گرفتم سحر. سعدی. آن پی مهر تو گیرد که نگیرد غم خویشش وآن سر وصل تو دارد که نباشد غم جانش. سعدی. زآن میی کز کام بویش تا نشد اندر دماغ هیچ غم از طبعاهل فضل برنگرفت پی. (از صحاح الفرس). ، رد پای برداشتن. بر اثر پای رفتن: گراز گریزنده را پی گرفت شبیخون زد و راه بر وی گرفت. نظامی. ، در تداول خراسان، وقتی برف آب نشود و زمین را فروپوشد و استوارنشیند، گویند برف پی گرفته است. - پی در گرفتن، رد پای برداشتن: نقیبان راه جوئی برگرفتند پی فرهاد را پی درگرفتند. نظامی
خمیده. بخم. (یادداشت بخط مؤلف) : کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود اکنون شود به رأی و بتدبیر او چو تیر. فرخی. زین خم گرفته پشت من و ابروان تو. منصور منطقی (از رادویانی). بوده برجیس چون دبیر او را چون کمان خم گرفته تیر او را. سنائی
خمیده. بخم. (یادداشت بخط مؤلف) : کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود اکنون شود به رأی و بتدبیر او چو تیر. فرخی. زین خم گرفته پشت من و ابروان تو. منصور منطقی (از رادویانی). بوده برجیس چون دبیر او را چون کمان خم گرفته تیر او را. سنائی
کسی را گویند که جن با او یار شده باشد و او را ازمغیبات خبر دهد و از ماضی و مستقبل گوید و دزدبرده پیدا کند و هرچیز که در خاطر میگذرانی و ازو بپرسی بگوید و اگر خوابی دیده باشی و آنرا فراموش کرده باشی از او بپرسی جواب گوید و تعبیر نماید و از احوال غایب نیز خبر دهد و بعربی او را کاهن خوانند. (برهان قاطع). جن زده. پریدار. مصروع: یزدان بخش بسرائی فرود آمد، خداوند سرای را گفت بدین شهر شما هیچ کاهن هست یا هیچ پری گرفته ای او را بخوانید، گفت زنی هست او را بیاوردند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). خم چو پری گرفته ای یافته صرع و کرده کف خطّ معزّمان شده برگ رز از مزعفری. خاقانی
کسی را گویند که جن با او یار شده باشد و او را ازمغیبات خبر دهد و از ماضی و مستقبل گوید و دزدبُردَه پیدا کند و هرچیز که در خاطر میگذرانی و ازو بپرسی بگوید و اگر خوابی دیده باشی و آنرا فراموش کرده باشی از او بپرسی جواب گوید و تعبیر نماید و از احوال غایب نیز خبر دهد و بعربی او را کاهن خوانند. (برهان قاطع). جن زده. پریدار. مصروع: یزدان بخش بسرائی فرود آمد، خداوند سرای را گفت بدین شهر شما هیچ کاهن هست یا هیچ پری گرفته ای او را بخوانید، گفت زنی هست او را بیاوردند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). خُم چو پری گرفته ای یافته صرع و کرده کف خطِّ مُعزّمان شده برگ رز از مزعفری. خاقانی
پی گرفتن چیزی را. آنرا دنبال کردن در عقب وی رفتن: گریزان ره خانه را پی گرفت شبی چند با عاملان می گرفت. (نظامی)، رد پای برداشتن بر اثر پای رفتن: گر از گریزنده را پی گرفت شبیخون زد و راه بروی گرفت. (نظام)
پی گرفتن چیزی را. آنرا دنبال کردن در عقب وی رفتن: گریزان ره خانه را پی گرفت شبی چند با عاملان می گرفت. (نظامی)، رد پای برداشتن بر اثر پای رفتن: گر از گریزنده را پی گرفت شبیخون زد و راه بروی گرفت. (نظام)